هنوز در بر همان پاشنه می چرخد
یادی از بابا شَمَل
برگرفته از مقاله آقای محمد علی موحد- مجله دنیای سخن، شماره 66 مهر و آبان 1374
بابا شمل روزنامه خود را پس از برافتادن رضا شاه در آغاز سال 1322 بنیاد نهاد. از این روزنامه ( بابا شمل)، 150 شماره در مدت پنج سال انتشار یافت و آخرین شماره آن مورخ 20 اسفند 1326 بود. بهای هر شماره در اوایل کار دو ریال و نیم و در اواخر چهار ریال بود و این مبلغ در مقیاس آن روز قیمت بالایی بود، معذالک مردم آن را می خریدند و با لذت تمام می خواندند.
بابا بذله گویی و نکته سنجی و طنز را از پدر خود حاجی میرزا علینقی گنجه ای به ارث برده بود. میرزا علینقی از سران مشروطه بود؛ به گفته کسروی از « بازرگانان کاردان و پاکدل » تبریز که پشتیبان آن جنبش بود.
بابا البته مهندس بود ولی ادیب مسلّم هم بود. اشعار فراوانی به یاد داشت که آنها را به مناسبتِ کلام می آورد و سخن خود را بدان ها چاشنی می داد... نوشته های او به زبان عامیانه بود ولی روان و ساده و شوخ و شیرین، ودر این باب دنباله رو دهخدا بود. روزنامه او از آغاز تأسیس با دولت های نالایق، سیاستمداران فاسد و جریانات بودار عصر خود مبارزه می کرد و خود را از احزاب و دسته بندی ها کنار نگاه می داشت. بزرگان قوم را از هر جا و در هر موقعیت که بودند به میدان می طلبید و مشت مالشان می داد. مبارزه او صرفاً در متلک گفتن و شیشکی بستن به این و آن خلاصه نمی شد. موضعگیری های او جدّی بود و آن جا که روی در روی کسی می ایستاد سخنی برای گفتن داشت...
بابا آنگاه که آریامهر اعلام کرد که همه باید عضو حزب ( رستاخیز ) بشوند وگرنه گذرنامه شان را بگیرند و بروند، در انتخاب راه خود تردید نکرد؛ گذرنامه را گرفت و رفت و با وطن وداع گفت. مدتی در انگلستان بود اما انگلیسی ها را دوست نداشت. زبان آنها را هم خوب نمی دانست. سرانجام ژنو را بر لندن ترجیح داد و در آن جا ماندگار شد... بابا ( در همانجا) خرقه حیات را – که براستی بر شانه های او سنگین می نمود – از دوش بر افکند...
از آخرین مقاله بابا شمل
« از زمان کودکی آرزوی دل من روزنامه نویسی بود و اگر می دانستم که در این راه چه قدر رنج خواهم برد و تا چه پایه تلخی و ناکامی خواهم دید اصلاً قدم نمی گذاشتم.
پنج سال مبارزه بی امان با دشمنان ملک و ملت و ستیز با بداندیشان و خرافاتیان، خسته و فرسوده ام نمود و اکنون که به گذشته نظر می افکنم جز نومیدی و رنج بی سود چیزی نمی بینم. اگر می دانستم که اینهمه زحمت و فداکاری، قدمی ما را به کعبه مقصود نزدیک کرده است باز از دوری و دشواری راه نمی اندیشیدم و ادامه می دادم. لیکن متأسفانه نه فقط پیشرفتی نمی بینم بلکه از هر حیث وضع ملک و ملت را بدتر از پنج سال پیش می یابم. باور کنید که در ایران روزنامه نگاری لذتی ندارد، چه خوب می فرماید مولانا:
گر سخن کش بینم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم زین چمن
ور سخن کُش یابم و خامه بمزد
می گریزد نکته از دل چو دزد
آنهایی که در این کشور نامه مرا می خواندند، کسانی بودند که از دست آنان فریاد و فغان من و مردم به آسمان بلند بود ... ولی آنانی که من فقط به عشق آنها می نوشتم یعنی این مردم بیچاره و بی نوا و بی دست و پا، اصلاً سواد خواندن و فرصت فکر کردن نداشتند ...
خدای من گواه است که در این پنج سال نه با کسی غرض ورزیدم و نه در نامه نگاری رعایت جانب دوستان را نمودم. هر چه دلم گفت بگو گفتم. هر چه گفتم به آن ایمان داشتم و هرچه نوشتم راست انگاشتم...
پنج سال نامه نگاری به من آموخت که این مملکت دیگر از حرف اشباع شده است و گفتن سودی ندارد و تا حرف جای خود را به عمل ندهد و یک انقلاب اساسی این بساط کهنه و فرسوده را در ننوردد هیچگونه امیدی به آتیه این کشور و این مردم نمی توان داشت.»
***